نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
 

نظریه انتقادی

کانون اندیشه و آرای مکتب فرانکفورت را باید در نظریه انتقادی جست وجو کرد که معطوف به بررسی، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایی از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروان او از آن ها غافل شده بودند. بنابراین تجزیه و تحلیل فرانکفورتی‌ها از جامعه تا حدود زیادی به آرا و اندیشه‌ های کارل مارکس باز می گردد. این نظریه پردازان نخستین انگیزه‌ های بنیادی خود را از مارکسیسم گرفتند و کوشیدند بر پایه آن ها رویکرد فلسفی جدیدی در زندگی فردی و اجتماعی جهان معاصر به وجود آوردند. در این بین بسیاری از اندیشه‌ های دیگر را از جهان‌های دیگر وام گرفتند تا از درهم‌تنیدگی آن ها روش تفکری جدیدی بنیان گذارند. از این رهگذر مکتب فرانکفورت را نمی توان همان مکتب مارکسیستی محسوب کرد، زیرا علاوه بر وارد کردن انتقادات اساسی بر رژیم شوروی به عنوان نظام سیاسی توتالیتر، روح جهان بینی مارکسیسم ارتدوکس را بی‌رمق کردند و سرانجام، گونه‌ای خود آگاهی و خوداندیشی تازه را بنیاد نهادند.
فرانکفورتی‌ها به هگل بسیار مدیون‌اند و به آثار نخستین و هگلی‌تر مارکس، نظیر نوشته ‌های وی درباره «بیگانگی» و دست نوشته‌ های اقتصادی و فلسفی 1844، نیز به مراتب بیش از نوشته‌ها و آثار بعدی وی، به ویژه تحلیل‌ های اقتصادی‌تر او توجه دارند. آنان به پیوند روانکاوی و مارکسیسم نیز اهتمام ویژه‌ای ورزیدند: اقدام یا حرکتی که مارکسیسم ارتدکس هیچ گونه نظر خوشی نسبت به آن نداشت. این تأثیرات متفاوت را می توان در جنبه‌ های مختلفی از نظریه‌ انتقادی آنان به روشنی دید: دیدگاه آنان درباره علوم اجتماعی و انسانی؛ انتقاد از فرهنگ انبوه و بعدها از «صنعت فرهنگ» و جایگاه آن در «جامعه سامان یافته و مدیریتی»؛ توجه به نقش شخصیت اقتداگر؛ روند تحول فرد، خانواده و جامعه... و سرانجام بازسازی نظریه‌ تکاملی مارکس بعدها توسط یورگن هابرماس.
نظریه انتقادی كه بدون شك دستاورد ویژه مكتب فرانكفورت بوده است، حوزه‌هایی مانند بنیان‌های اقتصادی اجتماع، رشد فردیت و حوزه‌های فرهنگی را بررسی می‌كند. نظریه انتقادی را مکتب فرانکفورت نیز نامیده اند. هرچند این دو مفهوم به یک معنی نیستند؛ ولی در بعضی از موارد یکسان در نظر گرفته شده اند. در واقع نظریه انتقادی را می توان بخشی از مکتب فرانکفورت دانست. زیرا در این مکتب نظریه های دیگری نیز مطرح شده است.
این اصطلاح به چند دلیل به کاربرده شده است: 1- نظریه ی انتقادی به تعبیر دورکیم در مقابل نظریه سنتی جامعه شناسی قرار دارد. از این رو مسائل و موضوعات آن مغایر با مسائل و موضوعات طرح شده در نظریه های سنتی جامعه شناسی است. 2- نظریه انتقادی متفاوت با نظریه مارکسیسم و پوزیتیویسم بوده است و منتقد دیدگاه های مارکسیتی و، اثباتی می باشد.
به کارگیری «مکتب فرانکفورت» با توجه به پیدایش و رشد دیدگاه انتقادی در شهر فرانکفورت آلمان معنا می یابد. این نامگذاری به خاطر تأسیس مؤسسه پژوهش های اجتماعی درسال 1923 در شهر فرانکفورت است. در مجموع می توان گفت با این که بسیاری «مکتب فرانکفورت» را با «نظریه انتقادی» یکی دانسته اند، ولی رابطه میان آن ها از نوع عام و خاص می باشد. یعنی نظریه انتقادی در شرایط خاص اجتماعی، سیاسی، تاریخی و فرهنگی ایجاد شده و سپس رشد کرده است. معروف ترین پیشگامان و اندیشمندان مکتب فرانکفورت، هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و هابرماس می باشد. مفهوم نظریه‌ی انتقادی در واقع محور اصلی پژوهش ‌های فکری ـ فلسفی و تحقیقات نظری و کانون اندیشه‌ها و آرای مکتب فرانکفورت به شمار می رود که تمامی دیگر تحقیقات فکری و فلسفی و پروژه ‌های مطالعاتی اعضای مؤسسه مطابق با آن و بر مبنای آن سازماندهی شده بودند. مفهوم نظریه انتقادی كه نخستین بار در ۱۹۳۷ باب شد، اساساً نوعی قالب تئوریک برای متمایز کردن پیروان و معتقدان خود از اشکال رایج و غالب مارکسیسم ارتدکس و رسمی محسوب می شد و در عین حال پوششی بود برای پنهان ساختن گرایش‌ های انقلابی و تعهدات رادیکال آنان در محیطی که با هر نوع گرایش انقلابی سر ستیز و خصومت داشت. اما نظریه انتقادی با سرسختی دوام آورد، خود را تثبیت کرد و خیلی زود با تلاش اکثر اعضای موسسه به صورت نظریه‌ای عام درباره جامعه معاصر درآمد. نظریه انتقادی در روند تکامل خود به جایی رسید که، به تصدیق بسیاری از دانشمندان علوم اجتماعی معاصر، گام ‌های بسیار مهمی در تکامل نظریه‌ی اجتماعی امروز برداشت و از این جهت می توان گفت که نظریه اجتماعی معاصر گسترش و تکامل خود را بیش از همه مدیون نظریه پردازان انتقادی است.
نظریه انتقادی مبتنی بر این ایده بود که در نیمه قرن بیستم، فاصله میان سرمایه مارکس و دوران شکوفایی مکتب انتقادی یا کمی بیشتر از آن سرمایه داری دچار تغییر شگرف شده است. کانون کار مارکس اقتصاد بود، مهمترین جنبه جامعه در فرایند انتقال از اقتصاد به فرهنگ قرار گرفت. پس این مکتب انتقادی مجبور بود نگاه انتقادی اش را بر اقتصاد معطوف نکند بلکه معطوف به فرهنگ کند. همچنین می توان گفت؛ نظریه انتقادی جنبشی فکری- فلسفی است که به نقد جامعه و فرهنگ در سرتاسر علوم اجتماعی و انسانی می‌پردازد. این اصطلاح دو معنای کاملاً مختلف با ریشه‌های متفاوت دارد که یکی ریشه در جامعه‌شناسی و دیگری ریشه در نقد ادبی دارد؛ که در بخش جامعه‌شناسی و فلسفه سیاسی اصطلاح نظریه انتقادی با فلسفه نئومارکسیستی و مکتب فرانکفورت توصیف شده است. این نظریه از سوی متفکران مکتب فرانکفورت ارائه شد و تأثیر شگرفی بر اندیشه سیاسی، جامعه‌شناسی و اندیشه فرهنگی قرن بیستم بر جای گذاشت.
از جمله آثار کلیدی که در بدو تولد این نظریه نگاشته شده است، مقاله «نظریه سنتی و نظریه انتقادی» اثر ماکس هورکهایمر است كه بعدها به مانیفست ۱۹۳۷ و یا مانیفست مكتب فرانكفورت مشهور شد. در این مقاله هورکهایمر در مقابل نظریه سنتیِ مبتنی بر روش شناسیِ دکارت، نظریه انتقادی را مطرح می‌نماید. این نظریه نشأت گرفته از عقاید مارکس است و بر نظریه‌های سنتی به دلیل عدم توجه به ساختارهای فراگیرتر اجتماعی که دانش از آنان تأثیر می‌گیرد و بر آن ها تأثیر می‌گذارد خرده گرفته است.
هوركهایمر در این مقاله به بررسی وضعیت فلسفه و علوم اجتماعی در جامعه علمی و دانشگاهی آلمان آن زمان پرداخت و با تأكید بر سیطره نگرش علوم طبیعی، به ویژه سیطره روش شناسی پوزیتیویستی (تحصلی) بر عرصه علوم و روند تسری این جریان ها، جامعه شناسی و علوم اجتماعی و فلسفه اجتماعی را ابزاری در خدمت وضع موجود و نیروهای حاكم بر جامعه دانست و آن ها را مورد انتقاد قرار داد و ضمن تفكیك میان دو نوع نظریه سنتی و نظریه انتقادی، اظهار می دارد كه نظریه سنتی درواقع همان نگرش علوم طبیعی مدرن است كه در فلسفه مدرن در قالب پوزیتیویسم و تجربی گرایی سربرآورده است و معتقد است كه این نظریه در حال تسری به علوم انسانی و علوم اجتماعی است.
از سوی دیگر، نظریه سنتی تحت سیطره پوزیتیویسم و رویكرد علم گرایانه محض آن، در نهایت موجب تعهد زدایی، سلب جهت گیری های سیاسی و اجتماعی و بالاخره انتقال و تسلیم می شود. پس می بینیم كه مكتب فرانكفورت در تحلیل اجتماعی و انسانی با رویكرد پوزیتیویستی و تجربی محض مخالف است.
درواقع، چنان كه از متفكران انتقادی انتظار می رود، سرآغاز تحلیل آنان به رابطه انسان و طبیعت و نیز انسان و انسان بازمی گردد و پس از اثبات سلطه علم و تكنولوژی بر انسان معاصر و از خود بیگانگی انسان و شیء شدگی او به ارائه نظریات خود در باب فرهنگ و هنر می پردازند و دراین باره می گویند: «سلطه و خشونت تنها منحصر به جهان اسطوره ای نبود در جهان مدرن نیز ما شاهد سلطه علم و تكنولوژی برانسان هستیم و خردباوری سرچشمه بحران حاضر است.»
این خردباوری نتایج پیش بینی نشده ای را به بار می آورد كه به جنبه عقل یا خرد ابزاری مربوط است.
آدورنو و هوركهایمر معتقدند كه خردباوران تلاش داشتند كه انسان را از اندیشه اسطوره ای ـ دینی رها كنند، اما از آنجا كه خردباوری نه به اخلاق و عقل عملی، بلكه به عقل ابزاری رسید، نتوانست خود را از بند اسطوره رها كند. از این رو، خود از عقل، اسطوره ای ساخت كه بر آن حاكم شد.
پس شاهدیم كه روشنگری و ارزش های آن به نوعی به اسطوره برمی گردد. آن ها معتقدند كه مدرنیته و جهان مدرن نیز به نوعی اسطوره است و معتقدند كه جهان مدرن به اسطوره رجعت دارد نه تاراندن جهان مدرن از اسطوره.
آدورنو و هوركهایمر تاریخ تمدن بشری را به شیوه ای وبری در حكم پیشرفت سلطه عقلانیت ابزاری می بینند. خود آن ها ویرانگری روشنگری را در اصل «ارزش مبادله» در قوانین اقتصادی نهفته می دانند كه به تمام سطوح زندگی اجتماعی، فرهنگی، هنر و غیره سرایت یافته است.
جایگزینی ارزش مبادله به جای ارزش مصرف باعث می شود در جهان اجتماعی شاهد سیطره قوانین اقتصادی باشیم. سلطه عقلانیت ابزاری باعث انكار طبیعت درونی انسان و مانع شكوفایی ذهنیت انسان می شود.
نظریه انتقادی در واقع پادزهری است در برابر رویکردهای کمّی غیر انتقادی به ویژه در برابر سیطره پوزیتیویسم در روش شناسی در علوم اجتماعی معاصر، جایگزین بالقوه مفیدتر و به لحاظ سیاسی کارآمدتر و مناسب ‌تری برای رویکردهای رایج در هر دو ارایه می کند؛ یعنی به جای رویکردهایی نظیر اگزیستانسیالیسم و پدیدار‌شناسی، ساختارگرایی و کارکردگرایی، پساساخت ‌گرایی و پست مدرنیسم و نیز روایت‌ های مختلف ایده‌ آلیسم اومانیستی که در اشکال گوناگون سربرآورده‌اند. در مقابل این رویکردها، نظریه انتقادی به نوعی چشم انداز یا دیدگاه غیر جزم‌ گرایانه معتقد است که رهایی از تمام اشکال ستم و سرکوب و همچنین تعهد و سرسپردگی به آزادی، سعادت و انتظام عقلانی جامعه دغدغه‌ های اساسی آن به شمار می روند. این نظریه در عین حال با پرهیز از تفکیک میان علوم انسانی و علوم اجتماعی، نوعی نظریه‌ اجتماعی هنجاری ارایه می کند که در صدد پیوند با تحلیل‌ های تجربی از دنیای معاصر است.
اساس نظریه انتقادی جامعه بر انتقاد از پوزیتیویسم و رویکردهای روش شناختی آن استوار است. بر این مبنا به زعم نظریه‌ی انتقادی گرایش فلسفه پوزیتیویستی آن است که مطالعه‌ جامعه را با مطالعه‌ طبیعت یکسان فرض کند و مطالعات اجتماعی و انسانی را به صورت علمی درآورد که درصدد کشف قوانین اجتماعی و انسانی باشد، قوانینی که اعتبار و اقتدارشان باید همانند اعتبار و اقتدار قوانین فیزیکی و علوم تجربی و طبیعی باشد: قوانینی عام، فراگیر، آزمون پذیر و اثبات ‌پذیر بر اساس روش ‌های تجربی و علمی. مکتب فرانکفورت در نظریه انتقادی در جهت بازنگری مارکسیسم و تحلیل روبنای فرهنگی جامعه، مؤلفه های ذیل را مورد نقد قرار داد:
الف. نقد علم: نظریه پردازان انتقادی در این رویکرد، سه نکته را مورد تأمّل قرار داده اند:
1. ضعف و محدودیت توان انسان برای دانستن (این نکته بخش بنیادین نظریه انتقادی را شکل می دهد.)
2. دانش اغلب به وسیله بسترهای مادی و تاریخی زمینه سازی می شود.
3. دانش در اغراض و کارکردهایی معیّن گرفتار شده است و به عنوان نیروی درونی برای تحریک و تشویق به تحوّل عمل می نماید.
ب. نقد نظریه: در رویکرد اثبات گرایانه (پوزیتویستی) به علم و در مبحث نظریه پردازی، بین باورها، معتقدات و ذهنیات محقّق با موضوع مورد تحقیق تفاوت وجود دارد، حال آنکه در نظریه انتقادی بین ذهن محقّق و عین (موضوع خارجی) تفکیک نیست، بلکه حتی به طور فزاینده نظریه با حیات سیاسی و اجتماعی محقق مرتبط است؛ و نیز بر خلاف دیدگاه پوزیتویستی، نظریه برگرفته از قالب های اجتماعی است که در آن شکل گرفته اند. از این رو، هیچ نظریه ای فارغ از قالب های موجود اجتماعی نمی تواند موضوع مورد تحقیق را تحلیل نماید.
ج. نقد تفکیک دانش و ارزش: بر خلاف رویکردهای سنتی به دانش، که آن را از تأثیر ارزش ها برحذر می دارد، پیوند میان دانش و ارزش در مرکز تحلیل های نظری این گروه قرار دارد.
د. نقد جوامع نوین: این نظریه در پی نشان دادن سلطه بی عدالتی در جامعه به ظاهر دموکراتیک غربی است و از این رو، فرایند تأثیر گذاری بنگاه ها و مؤسّسات اقتصادی را بر تصمیم سازی های سیاسی و اجتماعی مورد بررسی قرار می دهد.
و. الگوی حاکم بر روابط بین الملل: هرچند این مکتب هرگز مستقیماً به بحث از روابط بین الملل نپرداخته و تنها هابرماس به صورتی مختصر به آن اشاره نموده است، اما دیدگاه حاکم بر مکتب فرانکفورت زمینه ساز پیدایش نظریه جدید انتقادی در روابط بین الملل گردید.

عمده ترین عوامل مؤثر در شکل گیری نظریه انتقادی

الف- زمینه های اجتماعی

نظریه انتقادی، متأثر از شرایط گوناگون زمان خویش بود لذا با کاهش تأثیر آن شرایط و عوامل، حالت جدیدتری یافته و در نهایت روبه افول گذاشته است. تغییرات جدید متعددی در جامعه سرمایه داری زمینه های عمده اجتماعی نظریه بوده اند:
1- ایجاد تمرکز سرمایه از طریق رشد انحصارگرایی شرکت های چند ملیتی در چپاول ملل،
2- پیدایش و استقلال دولت های محلی،
3- رشد اقتصاد ملی،
4- تغییرات در ساخت اجتماعی خصوصاً منزلت اجتماعی و افزایش آگاهی طبقه کارگر،
5- رشد طبقه ی متوسط،
6- پیدایش احزاب سیاسی راست،
7- شکست سیاست های احزاب چپ،
8- رشد حرکت های رادیکال سیاسی و اجتماعی دانشجویی،
9- عدم تحقق پیش بینی مارکس در مورد وقوع انقلاب کارگری در کشورهای صنعتی و در مقابل طبقه کارگر، به دفاع از نظام سرمایه داری پرداخت: « مارکوزه تحقق انقلاب را در جوامع پیشرفته صنعتی، خواه تابع نظام کاپیتالیستی و یا سوسیالیستی باشند، امری حتمی و ضروری می داند. تلاش این جوامع در سرکوبی روشنفکران و پدیدآوردن شرایط زندگانی بهتر برای افرادی که زندگی شان دستخوش توسعه تکنولوژیک واقع شده، بیهوده است. او انقلاب آینده را از ناحیه گروه های کارگر نمی داند و به گمان او، کارگران و کشاورزان و گروه های متوسط، از این پس نباید نیروهای انقلابی جامعه به حساب آیند؛ زیرا گروه ها در نظام تکنولوژی دچار استحاله شده و به خاطر افزایش دستمزد و رفاه نسبی زندگی به تسلیم و رضا و سازشکاری تن داده اند. کارگران امروز نسبت به گروه های متوسط (بورژوا) حسن تفاهم و همکاری دارند و به سهم خود در گسترش استثمار و بهره گیری نظام سرمایه داری فعالیت می کنند. گروه های کارگر علیرغم گذشته های نه چندان دور، همگی آرمان های خود را از دست داده اند .» این تغییر در شرایط جامعه، عاملی در برداشت چندگانه متفکران نظریه انتقادی درباره « طبقه ی کارگر » بوده است. در مراحل اولیه خصوصاً در دهه های 1920 و 1930 توجه اصلی و عمده، روی طبقه کارگر و حرکت های کارگری در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی بوده، در حالی که در مراحل بعدی (در دهه ی 1940 و بعد از آن) توجه بسیار کمی به مسائل کارگری با تکیه بر دیدگاه کلی نگری معطوف شده است.
10- یکی از عمده ترین تغییرات ساختی جوامع غربی به ساختار دولت و نظام اداری برمی گردد. در دهه های آغازین قرن بیستم دولت های مستقل بسیاری در جهان ایجاد شدندکه هر یک در جهت دست یابی به منافع ملی خود بوده اند. از طرف دیگر گسترش بوروکراسی و تأکید بر عقلانیت ابزاری در جهت دست یابی به اهداف، مسئله عمده نظام اجتماعی و روشنفکران شده بود. این دو پدیده جدید (دولت و بوروکراسی) در قرن نوزدهم کمتر مطرح بودند. از این رو ضرورت ملاحظه دولت و اقتصاد، دولت و فرهنگ، دولت و بوروکراسی، بوروکراسی و معرفت و... در پایان نیمه اول و آغاز نیمه ی دوم قرن بیستم، مطرح شد. این دو پدیده زمینه ساز «نظریه های دولت» و «نظریه های عقلانیت» گردیدند.

ب- اثر وبر در شکل گیری نظریه انتقادی

ماکس وبر در کنار مارکس، تفسیر مستقلی از جامعه سرمایه داری ارائه کرده است. نظریه ماکس وبر درباره جامعه مبتنی بر چند اصل است:
1- از نظر او مسئله اصلی مورد مطالعه جامعه شناسی «کنش اجتماعی » با روش تفهیمی تفسیری است.
2- واقعیت اجتماعی جدا از محقق اجتماعی است و تحقیق باید جدا از ایدئولوژی و ارزش ها صورت گیرد.
3- در بررسی ساخت ها و روابط اجتماعی در جامعه مدرن، اقتدار مورد توجه قرار گرفت. از نظر ماکس وبر سه نوع اقتدار (سنتی،کاریزماتیک و قانونی) وجود دارد. وجه قالب اقتدار در جامعه جدید قانونی است که با بوروکراسی و عقلانیت قابل توصیف و تبیین است.
4- عقلانیت رسمی و قانونی در مقابل عقلانیت های علمی، نظری و ذاتی قرار می گیرد و جنبه عام و غیرشخصی دارد. این عقلانیت وجه تمایز بین جوامع مدرن و سنتی است. او برای عقلانیت رسمی شش ویژگی مطرح ساخته است که عبارت اند از: "محاسبه، پیش بینی،کنترل، جایگزینی انسان به جای تکنولوژی، سوددهی و نتایج غیرعقلانی. عقلانیت قانونی و رسمی، نوع غالب عقلانیت در نظام بوروکراتیک جدید است که به نفی حاکمیت انسان می انجامد و حاکمیت تکنولوژیکی را جایگزین آن می سازد. تکنولوژی روز به روز بر انسان و جامعه حاکمیت بیشتر یافت تا جایی که هیچ راه نجاتی برای انسان و جامعه برای فرار از آن وجود ندارد. به همین دلیل ماکس وبر از آن به عنوان «قفس آهنین» یاد می کند."
هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه و هابرماس تحت تأثیر دیدگاه ماکس وبر قرار گرفته و در صدد نوعی ترکیب اند ایده های مارکس، وبر و فروید برآمده اند، با تکیه بر آرای ماکس وبر، به نقد اندیشه و جامعه سرمایه داری پرداخته اند. طرح دیدگاه منفی و بدبینانه، حاکمیت تکنولوژی و فرهنگ صنعتی، بوروکراسی و عقلانیت تکنولوژیکی و قانونی و نفی دیدگاه تاریخی در مکتب فرانکفورت متأثر از دیدگاه ماکس وبر است.
بین اندیشه ماکس وبر و نظریه انتقادی، وجوه اشتراک عمده ای وجود دارد:
1- باور به عقلانیت تکنولوژیکی یا عقلانیتی که بیانگر نظام اجتماعی مبتنی بر حاکمیت نیروهای مسلط جامعه با تکیه بر تکنولوژی است.
2- نظر بدبینانه به دنیای جدید، زیرا عقلانیت تکنولوژی مسلط است و نیروی مقاومی جهت نفی آن وجود ندارد. مارکوزه در کتاب انسان تک ساحتی اظهار کرده است: دو طبقه اصلی جامعه سرمایه داری یعنی بورژوازی و کارگران صنعتی چون کارگزاران مؤثر در جامعه، ناپدید شده اند و هیچ نوع خاصی تسلط طبقاتی وجود ندارد. در عوض سلطه از طریق قدرت غیرشخصی (عقلانیت علمی تکنولوژیکی) که نتیجه مصرف توده ای است و جریان تولید را مطرح می سازد، اعمال می گردد.

پ- پیشینه فلسفی

بنیان گذاران واقعی نظریه انتقادی، لوکاچ و گرامشی هستند. این دو متفکر، در عین این که مارکسیست باقی ماندند، ولی با تکیه بر آرای هگل و وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند. گرامشی مارکسیسم را به لحاظ ماده گرایی و بینش مکانیکی مورد نقد قرار داد. مسئله اصلی مورد علاقه او برتری جویی است که اشاره به نوعی اقتدار بادوام و منسجم دارد، این مسئله صرفاً متوجه نحوه تسلط بر تولید نبوده، بلکه عنصر فرهنگ نیز در آن مطرح گردیده است.
گرامشی به بررسی چند مطلب توجه داشت از جمله این که:
1- چگونه یک جامعه مدنی ساخت موجود خود را به دست می آورد؟ او در پاسخ به این سؤال به تحلیل رفتار روشنفکران براساس سازمان روشنفکری پرداخته است. به نظر او عامل اصلی سازمان یابی جامعه مدنی سازمان روشنفکری است.
2- مسئله او یافتن مکانیسم های موجود در جامعه است که برای نیل به وفاق جمعی مورد استفاده قرار می گیرند. این ابزار و مکانیسم ها صرفاً ابزار سلطه طبقه حاکم نیستند، بلکه عناصر فرهنگی نیز مؤثرند.
اندیشه لوکاچ نیز موجب ارتباط بین اندیشه ماکس وبر و مارکس در تفسیر جامعه جدید شد. او با ملاحظه زیربنا درباره اندیشه مارکس و عقلانیت وبر تفسیر جدیدی از جامعه مدرن ارائه کرد و در نهایت تعبیر عام تری از کالا و آگاهی طبقاتی ارائه داد. این برداشت بر ساختار نظریه انتقادی اثر عمده ای گذشته است.